مرگ یا تولد؟
در ادامۀ بحث «ماهیت مرگ» (جلسۀ 9، 12 رمضان 1438) به تبیین موضوع «مرگ یا تولد؟» میپردازیم.
دانستیم که ما خالق عالم اصلی خود یعنی «منِ» خود هستیم و با نوع حرکتمان در سیر مرگ، نفسمان را تعین میدهیم. هرکس این سیر را در دنیا بشناسد و مسیر إماته و إحیا را خوب درک کند، در إماتۀ نهایی و خروج از دنیا، وجودش به حیات تامّ خلیفةاللّهی و فنا در صفات الهی میرسد؛ به عالمی زیبا که خودش ساخته است.
به اعتقاد ملّاصدرا، مرگ برای انسان، ضروری و ذاتی است؛ چون او هر لحظه خلق و حیات جدید دارد و این مستلزم هر لحظه مرگ است. نفس انسان، در دمیدن نفخۀ روح الهی به عناصر چهارگانۀ بدن شکل گرفته است -جسمانیةالحدوث- و با حرکت جوهری به روحانیةالبقاء میرسد. این حرکت در پرتو افاضۀ پیوستۀ روح الهی و به تعبیری حضور مستدام ولایت در وجود فرد انجام میگیرد. بدن هم ابزار نفس برای طی این حرکت است و نفس به آن حیات میدهد و تدبیرش میکند تا بتواند قوای خود را با آن ظهور دهد. اما وقتی به اوج شکوفایی خود رسید، کمکم تعلق خود را از بدن برمیدارد که نتیجهاش را در ضعف قوا، سپیدی مو، کمسوییِ دید و... میبینیم.
این همان حرکت نفس در جهت تجرد از ماده و به تعبیری مرگ است. حال اگر به موازات این سیر طبیعی، نفس را از تعلق به خواص ماده و تأثیراتی که از شئون دنیا گرفته است نیز رها کنیم، قطعاً مرگمان در پایان عمر، زیبا خواهد بود؛ اگرچه زندگی دنیایمان سخت باشد. در غیر این صورت، هرگز به قرب خدا نخواهیم رسید.
البته همه میمیرند و به تجرد میرسند. اما سیر حرکت جوهری به ما نشان میدهد که باید از تمام تعلقاتی که از ابتدا تا کنون به دل گرفتهایم، رها شویم تا بتوانیم در تجرد، به کمال نهایی خود برسیم؛ وگرنه ورودمان به عالم تجرد، خوشایند نخواهد بود. با این حال اغلب ما انسانها هرچه در بدن رو به مرگ میرویم و قوایمان را از دست میدهیم، با خواص ماده و عالم دانی بیشتر انس میگیریم و کثرت تعلقاتمان بیشتر میشود. ظاهراً خیلی چیزها را از دست میدهیم؛ اما در درون، تعلق آنها را نگه میداریم و برایشان غصه میخوریم!
نفس با حرکت جوهری به سوی کمال میرود و اگر ما با تعلقات به او فشار نیاوریم، به مقصد میرسد. اما متأسفانه راحتش نمیگذاریم و مدام تعلقاتمان را شدت میدهیم. مثلاً میدانیم هرچه مال داشته باشیم، باید بگذاریم و برویم؛ ولی حاضر نمیشویم برای حلّ مشکل فرزندان خود، اموالمان را پیش از مرگ تقسیم کنیم. چون تعلق به مال، جزء تعین نفسمان شده و با اینکه میدانیم خودش را از دست میدهیم، تعلقش را نمیتوانیم از دست دهیم.
در سایر امور هم همینیم. به عنوان مثال، تعلق به محبتهای غلط یا مَجاز نمیگذارد به عشق حقیقی برسیم. این محبتها همیشه حرام نیستند. گاه شخصی به ما ابراز علاقۀ شدید میکند و این تصور در ما ایجاد میشود که فرد باجاذبهای هستیم. البته شاید به خود بگوییم: این لطف خداست. اما به خاطر محبتی که آن فرد به ما دارد، به خود او متمایل میشویم، نه به خدا؛ و انرژیمان را سر این محبت میریزیم. دیگر در خیلی چیزها ملاحظهاش را میکنیم و چهبسا خطاهایش را نادیده میگیریم. حتی ممکن است او از فرزندمان برایمان عزیزتر شود؛ نه چون حق دارد، بلکه چون فرزندمان اینقدر به ما ابراز علاقه نمیکند!
اگر واقعاً این جاذبه را مال خدا میدانیم، باید کنار بکشیم تا او ظهور کند. اما اینجا نه تنها خدا ظهور نمیکند، بلکه نفس ما پررنگتر و تعلقش به دنیا قویتر میشود. عمق وجودمان هم تأثیر این احساسات نفسانی را مییابد؛ اما حاضر نیستیم آن را کنار بگذاریم و به سختیِ این مرگ تن دهیم. درنتیجه با همین تعلقات از دنیا میرویم؛ با نفسی شیطانی که با توهم بزرگ شده و بویی از حقیقت نبرده؛ فقط باد است که هنگام خروج از دنیا میترکد و باز دنبال این محبتها میگردد که عمری دلبستهشان بود و از توجهشان شارژ میشد و با بیتوجهیشان دلگیر؛ اما دیگر خبری نیست!
پس مراقب باشیم؛ چه وقتی کسی را دوست میداریم و چه وقتی دوستمان میدارند. ببینیم این محبت به چه تعلق گرفته است؛ آیا از زیباییهای وجود و کمالات الهی برمیآید یا متعلق به شخص و قالب دنیایی است که اگر چنین باشد، عاقبت ندارد. محبتی که از سر هوای نفس است، معیار خدایی ندارد و اگر لازم شود به خاطر خدا آن را کنار بگذاریم، نمیتوانیم؛ اگر هم سود و زیان شخصیمان به خطر افتد، به راحتی ترکش میکنیم. تا جایی که حتی اگر امام را به خاطر هویهای نفسانی و سود و زیان شخصی دوست بداریم، آنجا که میدان ضرر باشد، او را تنها میگذاریم! در مقابل، کسی که خدا را در همه جا ببیند، عاشق همه است؛ اما چون شخص نمیبیند، محبتش خدایی است.
به هر حال گفتیم که باید با سیر مرگ، از این تعلقات بکَنیم؛ وگرنه اسیر حبّ و بغض شخصی میشویم و نفسمان به زمین میچسبد و تعین محدود میگیرد؛ مثل کوتولهها! خدا و پیغمبر و امام را هم در همین حدّ ناقص و محدود میشناسیم. اما اگر همزمان با إعراض نفس از طبیعت و بدن، به تدریج با مرگ اختیاری تعلقات خود را هم رها کنیم، با خروج از دنیا، حیات برتر را میچشیم و از آن بهره میبریم. زیرا اگرچه نفس با مرگ از بدن مادی جدا میشود، با ورود به عوالم برتر، بدنهایی متناسب با همان عوالم میسازد و مادهاش برای این کار، ملکات درونی ماست. پس اگر امروز از اسارت دنیا رها نشویم و به ملکات انسانی و محبتهای الهی تخلق پیدا نکنیم، فردا به صورتی محشور خواهیم شد که خودمان هم تحملش را نداریم! درنتیجه هرگز نخواهیم توانست از زیباییهای آن عالم، لذت و بهره ببریم.
فلاسفه برای روشن شدن معنای مرگ، آن را به خروج جنین از رحِم مادر تشبیه کردهاند. در این مثال، دنیا رحِم مادر است و مرگ و ورود به حیات ابدی، همان تولد و ورود به دنیا. جنین، مدتی را در رحِم مادر سپری میکند و آنجا پیوسته از رتبهای میمیرد و در رتبۀ دیگر زنده میشود تا اینکه سیرش کامل میگردد[1]؛ و آنوقت چارهای جز خارج شدن از دنیا یعنی تولد ندارد و اگر لحظهای بیشتر بماند، نه تنها برایش مفید نیست، بلکه خطرناک است. حتی اگر به هر دلیلی در هریک از مراحل رشدش متوقف شود، باز به دنیا میآید؛ منتها ناقص است و مثلاً نمیبیند یا نمیشنود.
نفس نیز در دنیا و با کمک جسم که به منزلۀ جفت برای جنین است، به کمال خود میرسد. اما وقتی سیر خود را به انجام رساند، جسم را رها میکند و از دنیا میرود. یعنی به هر حال به تعین میرسد و میمیرد؛ اما اگر با مرگ اختیاری از بند تعلقات دنیا رها نشده باشد، ناقص میماند و به جای تعین انسانی، در مراتب نازل حیوانی یا حتی نباتی تعین میگیرد؛ "...صُمٌّ بُكْمٌ عُمْيٌ فَهُمْ لايَعْقِلُونَ"[2]. مثل نوزاد ناقص!
جنین در رحِم مادر، دست و پا درمیآورد و صاحب چشم و گوش میشود؛ اما در دنیاست که میتواند از آنها استفاده کند. نفس نیز در دنیا آمده تا نفخۀ روح و اسماء الهی را به تعین برساند و در فعل و صفت و اندیشه، مظهر ولایت شود؛ اما دنیا استعداد ظهور تامّ این کمال را ندارد و اوج بهرهمندی نفس در حیات ابدی است.
پس همانطور که جنین جز در رحِم مادر به نحو احسن پرورش نمییابد، حضور نفس در دنیا و همراهیاش با جسم نیز ضروری است. اما مشکل ما اینجاست که فکر میکنیم تمامِ بودنمان همین است و بالاتر از آن عالمی نیست؛ حال آنکه حیات دنیوی در برابر حیات ابدی، هیچ است، چنانکه رحِم مادر در برابر دنیا. البته دنیایی که ظرف ظهور نفس میشود، بدن مادی ما به عنوان یکی از عوالم وجودمان است که با خواصش زندگی میکنیم. طبیعت و دنیای بیرون هم علل کمکی و شرایط این ظهورند.
انسان، اشرف مخلوقات است و در دنیا باید به کمال نهایی خود برسد. در این راه باید از تعلقات دانی خود که توهم و ظهور نفس امّاره است، بمیرد تا به عقل برسد. حتی از عقل فراتر رود و عشق را دریابد؛ که آنجا دیگر هیچ چیز از او باقی نمیماند، جز آنچه خدا خواسته و ظهور او و اسمائش است، یعنی همان فنای فیالله. راهش هم معرفت حقیقی، بینش سالم، اعتقاد بیپیرایه، محبت ولایتمدارانه و فعل خالص و پاک از شرک است.
اما نفسی که به این غایت نرسد، از نقص خود عذاب میکشد؛ مثل جنینی که ناقص و معلول به دنیا آمده باشد. با این تفاوت که درد دنیا با مسکّن از یاد میرود و هرچه باشد، تا دَم مرگ بیشتر نیست؛ اما دردِ نفسی که نتوانسته قوای خود را ظهور دهد، نه تسکین مییابد و نه تمامی دارد، چون حیاتش ابدی است.
البته همانطور که جنین، وسعت و کیفیت دنیا را نمیفهمد، تا آنکه از رحِم خارج شود، ما نیز تا نمیریم و وسعت نگیریم، حیات ابدی و بهشت و جهنمش را نمیشناسیم. اما اگر پیش از پایان عمر، با مرگهای اختیاری، وجودمان را در دنیا وسعت دهیم، همین جا ابدیت را مییابیم و وسعت بهشت را درک میکنیم؛ همانگونه که با درک ضیق وجودی خود، جهنم را میچشیم. ولی متأسفانه ما کمتر در دنیا میمیریم و لذا با اینکه به هر حال در مرگ نهایی، وجودمان وسیع میشود، نمیتوانیم آن وسعت را درک کنیم و بهرهمند شویم.
اغلب ما با کمترین اخم یا لبخند، دلمان میگیرد یا شاد میشود؛ با یک «بالای چشمت ابروست» عصبانی میشویم؛ از چروک پوست و سپیدی مو، غصه میخوریم؛ داشتن و نداشتن، احترام و بیاحترامی، غذای خوب و غذای بد و خلاصه، همۀ کم و زیادهای دنیا حالمان را عوض میکند. پس معلوم است وسعت نگرفتهایم؛ اگرچه نماز قضا نداشته باشیم! چون نفس فقط با کنش، بزرگ و وسیع نمیشود. اصل، بینش است و کنش به انسان برای حرکت در مسیر بینش، کمک میکند. اما نفسی که امروز وسیع نشده و در فراز و نشیب دنیا بهشت امنیتِ خدا را نمییابد، فردا چطور میتواند بهشت را با آن همه وسعتش دریابد؟ "وَ مَنْ كانَ في هذِهِ أَعْمى فَهُوَ فِي الْآخِرَةِ أَعْمى وَ أَضَلُّ سَبيلاً"[3]!
البته مرگ، سخت است و فشار دارد؛ همانطور که جنین هنگام خروج از رحِم، فشار زیادی را تحمل میکند. اما برای وسعت گرفتن و رسیدن به حیات برتر، چارهای جز تحمل این سختی نیست. تازه طبق روایت، مرگ، آسانترینش است و عوالم پس از مرگ، به مراتب سختتر؛ به فرمایش امام صادق(علیهالسلام): "إِنَّ بَيْنَ الدُّنْيَا وَ الْآخِرَةِ أَلْفَ عَقَبَةٍ أَهْوَنُهَا وَ أَيْسَرُهَا الْمَوْتُ"[4]. در مرگهای اختیاری هم همین است. مثلاً کسی که میخواهد بیحجابی را کنار بگذارد، توبه و چادر سر کردن، سادهترین کارش است و بعد از آن باید سرزنش، تمسخر و طردشدنها را تحمل کند. تازه این، اصلاح فعل است و ترک صفات رذیله، پیرایههای اعتقادی و محبتهای مَجاز به مراتب دشوارتر است. اما اگر در عالمش برویم، شیرین و لذتبخش هم هست؛ چون مدام نفسمان را وسعت میبخشد و افقهای نو پیش رویمان میگشاید.
[1]- اشاره به آیۀ 5، سورۀ حج و آیۀ 14، سورۀ مؤمنون.
[2]- سورۀ بقره، آیۀ 171 : کر و لال و کورند، پس نمیاندیشند.
[3]- سورۀ إسراء، آیۀ 72 : هرکس در دنیا کور باشد، در آخرت، کورتر و گمراهتر است.
[4]- من لايحضره الفقيه، ج1، ص134 : همانا بین دنیا و آخرت، هزار گردنه است که آسانترینش مرگ است.
نظرات کاربران